آزاده شهيد
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."
" دومین ماه مبارک رمضان را در اسارت می‌گذرانیم. ما‌بین شب‌های قدر درب سالن باز شد و برادرانی که طبقه بالا بودند به پایین آورده شدند. هیجده ماه از آن‌ها دور بودیم. هر کس با دیدن دوستش او را سخت در آغوش می‌گرفت و اشک شوق می‌ریخت.

با آمدن آن‌ها جای ما مقداری تنگ شد ولی ارزش آن را داشت. تا ماه‌ها می‌توانستیم برای هم خاطره بگوییم و یا اخباری را که آن‌ها از رادیو ایران شنیده بودند و برای ما تازگی داشت، از آن‌ها شنیده،‌ لذت ببریم.

همان شب سرگرد "محمودی" ارشد آسایشگاه همه را جمع کرد و یک یک بچه‌ها را قسم داد که موضوع داشتن رادیو جایی مطرح نشود.
هر شب ساعت 12 اخبار توسط "باباجانی" گرفته و صبح روز بعد به مسئولان گروه داده می‌شد و هر مسئول، بچه‌های خود را در جریان می‌گذاشت.

هیچ‌کس حق نداشت از مسئول رادیو درباره اخبار سؤالی کند. چنانچه خبری خیلی مهم بود و لازم بود همزمان همه متوجه شوند، مسئول رادیو ، خبر را در اختیار ارشد می‌گذاشت و او به اطلاع می‌رساند. رادیو وسیله‌ای برای خنثی کردن تبلیغات دروغین عراقی‌ها از جبهه‌های جنگ بود که در روزنامه‌های خود منعکس می‌کردند.

تعدادمان زیاد شده بود؛ لذا نیاز به یک منبع آب داشتیم. ارشد درخواست کرد و آن‌ها منبع فلزی با دو شیر به ما دادند. با کمک بچه‌ها دور آن گونی پیچیدیم و آن را در زیر پنکه قرار دادیم تا خنک شود. هر روز یک نفر مسئول خیس نگه داشتن گونی بود و هنگام افطار تقریباً آب خنک داشتیم.

با آمدن بچه‌های طبقه بالا کلاس قرآن، انگلیسی، آلمانی و ترکی و کمک‌های اولیه پزشکی و رزم انفرادی تشکیل دادیم. یک گروه از بچه‌ها روی طرح فرار کار می‌کردند.

روزی یکی از بچه‌ها کلید در خروجی به محوطه هواخوری را که اشتباهاً نگهبان بر روی آن‌جا گذاشته بود، برداشت و سعی کرد از روی کلید با خمیر نان قالب بگیرد. فاصله زمانی قالب‌گیری حدود 10 دقیقه طول کشید. در این فاصله مسئول زندان متوجه شد ولی نمی‌دانست چه کسی کلید را برداشته است. او سرباز مسئول را مقصر دانست و با شیلنگ و چماق به حسابش رسید.

ما در فرصتی مناسب کلید را مجدداً سرجایش قرار دادیم ولی مسئول زندان، شبانه جوش‌کار آورد و به در خروجی چفت دیگری با قفلی جدید زد و کار را مشکل‌تر کرد.

دو ماه از آمدن اسرای طبقه بالا می‌گذشت. یک روز در باز شد و نگهبان گفت خلبان‌ها برای رفتن آماده شوند. بچه‌ها به تصور اینکه به اردوگاه برده خواهند شد، خوشحال بودند.

اسرای نیروی زمینی و انتظامی هر کدام آدرس خود و اقوامشان را به ما می‌دادند تا در نامه‌نگاری بنویسیم آن‌ها زنده و در اسارت‌اند. با نظر ارشد آسایشگاه هنگام رفتن، رادیو را به بچه‌های نیروی زمینی سپردیم و با همه خداحافظی کردیم و لحظه‌ای بعد سوار اتوبوس بدون شیشه شدیم.

پس از طی مسافتی ماشین متوقف شد. به نظر می‌رسید ما را می‌خواهند به جایی تحویل بدهند ولی آن‌ها نمی‌پذیرفتند. به ناچار با فرارسیدن غروب آفتاب ما را به زندان استخبارات عراق(محلی که قبلاً در آن‌جا زندانی بودیم) بردند.

چهره زندان در دو سال گذشته با آمدن اسیران جنگ تحمیلی و مجاهدان عراقی خیلی فرق کرده بود. در سلول‌های انفرادی تعداد 10 الی 12 نفر زندانی بودند. به طوری‌که جا برای نشستن نداشتند. تعداد زیادی از اسیران در گوشه‌های راهرو زندگی می‌کردند که بیشتر آن‌ها زن و بچه‌های سر برهنه و نیمه‌عریان عراقی بودند.

هنگام عبور از راهروها پتو روی سر این اسرا می‌کشیدند تا ما را نبینند. وقتی از کنار آن‌ها عبور می‌کردیم گوشه پتو را کنار می‌زدند و با چشمانی اشکبار دو انگشت خود را به علامت پیروزی به ما نشان می‌دادند.

ما همه در یک ردیف به صورتی‌که هر نفر دست روی شانه نفر جلویی گذاشته بود به دنبال هم از راهروی زندان عبور می‌کردیم. دو زن زندانی نگاهشان به ما بود. به یکی از آن‌ها فهماندم ما اسیر ایرانی هستیم. او در حالی‌که با حزن و اندوه تمام ما را می‌نگریست دستش را مشت کرد و گفت «الامام الخمینی».

با شنیدن این جمله از دهان یک زن مسلمان عراقی که در بند بود لرزه بر اندامم افتاد. برای مظلومیت آنان اشکم جاری شد و در دل برای آزادی‌شان دعا کردم. به علت نبودن جا، ما را در محوطه‌ای که سقف آن توسط میله‌های آهنی پوشیده شده بود و محل هواخوری زندانیان بود اسکان دادند.

نگهبان ما را برای وضو گرفتن، به دستشویی برد. در آن‌جا اوج پستی و بی‌حیایی دشمن را دریافتیم. دختران و زنان اسیر هنگام رفتن به دستشویی مجبور بودند در مقابل چشمان حیز نگهبانان در توالت بنشینند و نگهبانان با سر دادن قهقهه‌های شرم‌آور خود را ارضا می‌کردند. بیشتر این خانواده‌ها شیعه‌های کربلا و نجف بودند.

آن شب نماز را به جماعت خواندیم و تا دیروقت بیدار بودیم. اولین شبی بود که در محوطه باز می‌خوابیدیم و می‌توانستیم تا صبح ستاره‌ها را بشماریم. صبح نگهبان آمد و با لهجه فارسی گفت: وسایلتان را جمع کنید می‌خواهیم برویم.

- کجا؟

- ابوغریب.

- قبلاً که اونجا بودیم؟

- چی کار کنیم. اینجا تحویلتان نمی‌گیرند.

چاره‌ای نداشتیم. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. به ابوغریب که برگشتیم متوجه شدیم بچه‌ها به علت استفاده ناصحیح از رادیو، آن را خراب کرده‌اند. جناب "باباجانی" سعی کرد رادیو را تعمیر کند ولی به علت نداشتن وسیله و لوازم یدکی این کار غیرممکن بود.

دو روز از برگشت ما به ابوغریب می‌گذشت که مسئول زندان آمد و گفت: کلیه اسیران غیرخلبان وسایل و لوازم شخصی خود را بردارند و آماده رفتن باشند.

با جدا شدن آنان، تعدادی نگهبان از نیروی هوایی عراق آمدند و خلبان‌ها را تحویل گرفتند. گفتند هر چه داریم بیرون بریزیم می‌خواهند به ما وسایل نو بدهند. به هر نفر یک تشک اسفنجی، سه الی چهار تحته پتو، بالش، یک دست لباس، پیراهن، شلوار، قاشق و مسواک دادند.

آسایشگاه را با کمک هم شستیم و مرتب کردیم و گروه بندی جدیدی تشکیل دادیم. وضع غذا نسبت به گذشته بهتر شد، ولی نداشتن رادیو و بی‌خبر ماندن از اوضاع جنگ و ایران، گذراندن اسارت را برایمان سخت و سنگین کرده بود.

نگهبان‌ها که از کارکنان نیروی هوایی بودند با ما خلبان‌ها احساس هم لباسی می‌کردند و سعی داشتند با احترام برخورد کنند. حتی بعضی از آن‌ها وقتی به مرخصی می‌رفتند از باغ و یا نخلستانی که داشتند برای ما خرمای تازه و میوه می‌آوردند. من سعی کردم با نگهبان‌های جدید سر صحبت را باز کنم.

سربازی بود به نام "ستار". خیلی علاقه مند بود با من صحبت و شوخی کند. سعی کردم به نحوی اعتماد او را به خودم جلب کنم. ستاره تازه ازدواج کرده بود و بچه‌ای در راه داشت. پدرش را در بچگی از دست داده بود و گاهی به شوخی به من می‌گفت: این‌جا بمان و با مادر من ازدواج کن.

اسیران از چوب و تخته، ماکت‌های زیبایی از هواپیما درست می‌کردند. "ستار" با دیدن آن‌ها علاقه عجیبی نشان می‌داد و از من خواست یک ماکت هواپیما برایش بسازم. بهترین فرصت بود، چون می‌توانستم در قبال ساخت ماکت از او چیزی بخواهم.

ساخت ماکت هواپیمای بوئینگ 747 را شروع کردیم و از ستار برای ساخت آن چسب، کاغذ و خودکار گرفتیم، او گفت هر چه می‌خواهی بگو تا برایت بیاورم. من با سکوت فقط تماشایش می‌کردم.

یکی از روزها "ستار" در کنارم ایستاده بود و از خانواده‌اش برایم صحبت می‌کرد از او خواستم خبر جدید از جنگ برایم بگوید. نگاهی به چشمان من کرد و گفت: می‌خواهی رادیو برایت بیاورم؟

او متوجه بود که من چه می‌خواهم. برای این‌که او را تشویق به این عمل کنم با لبخندی خفیف، رضایت خود را اعلام کردم. "ستار" تأکید داشت ماکت هواپیما را زودتر برایش حاضر کنم. روزی در محوطه هواخوری، ستار از طبقه بالا صدایم کرد.

او تنها بود. پس از این‌که نگاهی به اطرافش انداخت، لب پنجره نشست و رادیوی خودش را به انگشتش آویزان کرد و به من گفت: حسین می خواهی؟ نگاهی به اطراف انداختم. کسی متوجه موضوع نبود. لبخندی زدم و چیزی نگفتم. هواپیمای "ستار" آماده شده بود.

وقتی به او دادم خیلی خوشحال شد و گفت من چند روز دیگر از این‌جا خواهم رفت و این هواپیما را از تو یادگار خواهم داشت.

گفتم: هواپیما مبارکت باشد، ولی من از تو هیچ یادگاری ندارم. او سری تکان داد و گفت: خدا بزرگ است. به نظر می‌آمد "ستار" می‌خواهد یک رادیو بدهد ولی منتظر فرصت است.

چنانچه مسئولان عراقی موضوع را می‌فهمیدند حتماً "ستار" را به جرم جاسوسی و همکاری با دشمن تیرباران می‌کردند. او باید دقیقاً مواظب جوانب کار می‌بود.

سرانجام روز موعود فرارسید. آن روز ستار به تنهایی در محوطه هواخوری عهده‌دار نگهبانی بود. من و چند نفر دیگر در محوطه بودیم و بقیه بچه‌ها در آسایشگاه. در یک فرصت مناسب "ستار" خودش را به من نزدیک کرد و با نگاهی فهماند که می‌خواهد مقصودش را عملی سازد.

بلافاصله به اتاق نگهبانی رفت و چند دقیقه بعد بازگشت و به من گفت حالت چطور است، من می‌روم ان‌شاءالله مبارک شما باشد!

"ستار" وقتی از من جدا شده بود به اتاق نگهبانی می‌رود. او رادیویی قدیمی داشت که آن را تعمیر کرده بود. با باتری نو آن را روشن می‌کند و روی تخت می‌گذارد، آن‌گاه در سالن را باز می‌کند و از بچه‌ها می‌خواهد که سطل آشغال را خالی کنند.

سروان "رضا احمدی" که از جریان رادیو اطلاع داشت برای بردن زباله اقدام می‌کند. در این هنگام "ستار" خودش را به نحوی کنار می‌کشد تا بچه‌ها بتوانند به راحتی رادیو را بردارند.

"رضا احمدی" در موقع برگشت با یک حرکت سریع رادیو را در جیب می‌گذارد و داخل سالن می‌شود. فوراً آن را خاموش کرده و به یکی از برادران می‌دهد تا مخفی کند.

وقتی "ستار" مطمئن می‌شود رادیو برداشته شده، خیالش راحت می‌شود، در سالن را می‌بندد و بر می‌گردد پیش من.

عصر همان روز "ستار" برای همیشه از پیش ما رفت و یک رادیو برایمان به یادگار گذاشت. ما رادیو را زیر منبع بزرگ آب جاسازی کردیم. پس از گذشت دو هفته و اطمینان از اینکه کسی برای جستجوی آن نخواهد آمد رادیو را درون بالش جاسازی و نامش را "خدابخش" گذاشتیم.

هر شب رأس ساعت 11:30 دقیقه رادیو را بیرون می‌آوردیم و پس از گرفتن اخبار ساعت 12 دوباره در محل مربوط جاسازی می‌کردیم.

با شنیدن اخبار ایران بارقه امیدی در دل بچه‌ها پدیدار شد. هر روز صبح به امید شنیدن اخبار جدیدی از میهنمان از خواب بر می‌خاستیم و این باعث شده بود روزهای اسارت را راحت‌تر تحمل کنیم."

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: دو شنبه 29 مهر 1387برچسب:راحت باش,مقاومت,شهید لشکری,
ارسال توسط حسین ص

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 203
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 208
بازدید ماه : 281
بازدید کل : 199427
تعداد مطالب : 396
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1